آمنه خانمم که اون موقع پنج سالش بود از همه شون بزرگتر بود گفت شما اومدی ننه ی ما بشی؟ گفتم بله قربونت برم الهی !مادرم هم با خانجون مادر عبدالعلی شروع کرد حرف زدن .بنده خدا میگفت چندساله مریضم و رفتنی ام .نگران این بچه ها بودم دست کی بسپارم و همسایه ها کمک میکردن برای نگهداریشون و اسم مادرشون طاهره خانم بوده پارسال فوت کرده خدا رحمتش کنه .یه بغض خیلی بدی گلوم را گرفته بود .به مادرم گفتم بچه ها را ببریم با خودمون مادرم هم قبول کرد دیگه تند تند لباسای سه تا بچه را جمع کردیم به خانجون گفتیم ما بچه ها را میبریم گفت ببر مادر الهی زودتر عقد کنی بیایی خودت سر خونت چقدر خانم خوش زبونی بود. دیگه عبدالعلی اومد دید ما و بچه ها همگی آماده ایم برگردوند ما رو روستا و باهاش حرف زدیم قرار شد خونه اجاره را پس بده وسایل را با خانجون کلا بیاره روستا به خونه ما و عقد کنیم،
زندگیمون را شروع کنیم یه مهمونی هم تو روستا بگیریم ولیمه بدیم نمیتونم بگم که سه تا بچه چقدر خوشحال بودن الهی قربون حسین جونم بشم هی میپرسید ننه
سکینه دیگه نمیری از پیشمون؟ منم قربون صدقشون میرفتم صبح اول وقت با مادر خدابیامرزم بچه ها را بردیم حموم روستا و خوب شستیم و لباسهای تمییز تنشون کردیم نشوندیم تو آفتاب خشک شدن مثل ماه شدن سه تایی شون براشون غذای خوب و مقوی آماده کردیم و دو روز بعد هم عبدالعلی اسباب هاشون را با خانجون آورد، سریع دوتا اتاق را جارو کردیم و اسبابهاشون را چیدیم و رختخواب واسه خانجون انداختیم .چقدر خانجون خوشحال بود چقدر دعامون میکرد .صبح روز بعدش عقد کردیم و گوسفند قربونی کردیم و ولیمه دادیم .خلاصه مدتها گذشت خانجون برامون پشم ریسی میکرد و لباسهای گرم زمستونی میبافت .منم دیگه اینقدر با بچه ها انس گرفته بودم ک بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 93 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 22:33